شب را در این گرداب تنهایی بباران
با هر نفس از عشق ورزی بهاران
غم باز از هر روزنی سر می کشد تا
آسوده باشم از خیال موج و طوفان
از آرزو کردن برایت چاره ای نیست
چون شمع، اشکم می چکد از بیم هجران
دل، کعبه هم باشد سر پرواز دارد
از هر طوافت تا شکسته بند زندان
وقتی دلم را آرزوهای تو بسته ست
حتی ترک افتاده از هر گوشه بر جان
از کوچه ها حال و هوای عشق رفته
خشکیده گلها در کنار هر خیابان
دل که گداز روزهای با تو را داشت
خاری ست پیدا می شود در هر بیابان
آرزو حاجی خانی
عزیز اگر چه نباشم به چشم تو، ای یار
اگر چه خاطره هامان شکسته به تکرار
دلم هوای تو دارد، که باز برگردی
به اشتیاق خودت دست کم، نه به اجبار
دلم پر از شررِ بال زخم خورده ی عشق
که دود شد به تپشهای زیر هر آوار
تفألی که زدم هر دفعه، همین بوده
که دست از سر عشق و بهانه ات بردار
قسم به بیم و امیدی که بند پای تو شد،
به هر وداع غریبانه تن دهی ناچار
قسم به چشم عزیزت، که عاشقانه گریست
به هر وداع غریبانه با نگاهی زار
به ماه کامل تو، در فصول دل شدگی
به نغمه های فرو خورده از دل غمبار
به هر چه زیبایی، از تو سر بر آورده
به رسم آتش پنهانِ لحظه ی دیدار
چقدر عشوه ی تو، داغ آرزوی من است
کنار من بنشینی، به بوسه ها اصرار...
آرزو حاجی خانی
دل از فراق تو، ای ماه ناز شرمنده
پلنگ چشم من از آن فراز شرمنده
فغان عشق تو، هر لحظه همچنان پیچید
که آب کرده دلم را گداز، شرمنده
از این خرابی و زندان، از این جداییِ عشق
شدم برای تو هر دفعه، باز شرمنده!
که درد با تو نبودن، چقدر ویرانی ست
نگو به دلهره هایت، بساز، شرمنده
برقص در بغل دشتهای خاطره ام
که باد می شود از هر چه ساز شرمنده
چه قصه ها که نهفته ست در هوای دلت
بریده زخم دل از هر چه راز، شرمنده
گم است هر قدمم در شلوغی این شهر
که از نبود شب دلنواز، شرمنده
آرزو حاجی خانی
به شاعرانه ی هنگام شام عادت کن
به بوسه های شب ِ ناتمام عادت کن
هوای خاطره هامان همیشه طوفانی ست
به روزهای پر از ازدحام عادت کن
در این نیاز به باران، که عشق، خشکیده ست
به خوابِ سرخ غزل پارههام، عادت کن
دلت شبیه پرنده،... قفس، غم ِ عشق ست
دو روز زندگی ات را به دام عادت کن
زن ِشرور ِدرونم که اهل بخشش نیست
به خود فریبیِ عشقت، مدام عادت کن
رها بکن دل خود را از این دو راهی ها
به عشق ورزی ِ با یک مرام عادت کن
تو اختیارِ به عشقی به دست خود برگرد
به عاشقانه ی بعد از سلام، عادت کن
به خنده های پریشان، شرر بریز از عشق
به نغمه های شب ِ التیام عادت کن
آرزو حاجی خانی
حال امروز تو را عشق، فقط فهمیده است
از غمت، هر چه که آموخته ات، فهمیده است
رازها خفته پس ِ سینه ی داغم از عشق
همه را، درد خود اندوخته ات، فهمیده است
تلخی زهر غمت را نچشیده ست کسی
هر چه را زخم ِ به دل دوخته ات، فهمیده است
دیگر از یوسف دل خسته ی شهرت چه خبر؟
عشق مان را پدر سوخته ات، فهمیده است
غمزه ای ناز کشیدی به میان و دل من،
از بهای دل ِ نفروخته ات، فهمیده است
شاید این بار تو پایان غمم باشی، باز
اشک را چشم برافروخته ات، فهمیده است
آرزو حاجی خانی
دل به کوی ت زده و تا به سحر می گردم
خسته از هر غم اما و اگر می گردم
باز با هر ضربان شب تنهایی هام
توی آغوش تو دنبال خطر می گردم
مثل یک زهر که در لحظه ی آخر شهد است
تشنه ی عشق تو، اما لب تر می گردم
ای که دیوانگی ات عمر مرا پایان داد
باز با حس تو دارم به تو بر می گردم
دل ندارم که خودم ریشه ی عشقت بزنم
در نگاه تو، پی تیشه تبر می گردم
این گناهی ست که در حق دلم می کردم
باز از سود تو در اوج ضرر می گردم
در نگاه من سرگشته،دلت بی حد است
گویی از چشم تو در عهد قجر می گردم
آرزو حاجی خانی
عشق آن نیست که همرنگ جماعت باشد
هر چه خوبی و بدی کرده به منت باشد
هیچ از حرف دلم پیش بد اندیش نزن
چوب ِ افشاگری از عشق، حماقت باشد
چند سال است که با گریه هم آغوش شدیم
یاد آن بوسه ی آخر به سلامت باشد
هر چه خواهی بکنی یا نکنی حرفی نیست
دل اگر هم شده رسوای تو، عزت باشد
بین ما مهر و محبت، به قدح شیرین است
آرزوی دل من، با تو چه قیمت باشد؟
بعد از این توی دلی دام نیافتی دیگر
عشق هر لحظه قشنگ است، حواست باشد
کاش قدری به دل و عشق کمک می کردی
می شود عشق، کنار تو حقیقت باشد
با تو عشق است که فریاد شود، بی پروا
بعد از آن، دلهره ای نیست که عادت باشد
آرزو حاجی خانی
پاییز، شاعر گونه از غمهات می ریزد
با اشکهای عشق، زیر پات می ریزد
چشمت قراری با نگاهم داشت، هر لحظه
لبخند ها را از لبانم، مات می ریزد
آن رود آرامی که از عشقت، خروشان شد
با وسوسه ها، سیل به دریات می ریزد
هر قصه ای از آرزوهایت، دل انگیز است
چون نغمه ها، در خاطر زیبات می ریزد
رویای خاموش من از شبهای ناآرام
با بی قراری در دل ِفردات می ریزد
دیدارها بعد از فراقی دور از پیشت
نَقلی ست طولانی که بر یلدات می ریزد
حتی که بعد از دیدنت، دل، خوش به کاری نیست
یک شهر از آغوش ِ طوفان زات می ریزد
آرزو حاجی خانی
شاید زنی با مرگ دنبال تو می گردد
تاریخ را تا حد اشغال تو، می گردد
از آن بهار کودکی، هر جا به یادت هست
با آرزوها، دور تو هر سال می گردد
مثل نسیمی در هوای صبح تابستان
در گرمی لبخند باحال تو می گردد
دستت برای عاشقی کردن نمک دارد
از شوق ها که تک به تک مال تو می گردد
در قهوه ی فنجان مرد، آشوب ِ یک عشق است
با چشم مستش، غرق در فال تو می گردد
سرمست شد از عطر موهای تو در شبهاش
با دلخوشیِ عشق، در شال تو می گردد
آرزو حاجی خانی
با گرمی ات، دستی بکش بر روی این میزم...
بگذار با رویای دیرینت، درآمیزم
در برگریزان دلم جز عشق، سوزی نیست
با زخم های دوری ات، هر روز، پاییزم
عمری به دنبال سرانجام دلم هستم
هر لحظه می بینم تو را با اشکِ یکریزم
دنیا همیشه سر پناه امن بودن نیست
تو مال با هم ماندنی، من مال پرهیزم
هر لحظه بر ما پشت هم، وصل و فراق افتاد
یادم ندادی که بدون عشق، برخیزم
این عشق از شیرینی لبهای تو گرم است
شعری بگو هم، تا برایت چای می ریزم
آرزو حاجی خانی
تابید عشقت، توی گندمزارها گم شد
چون باد در موی تو در دیدارها گم شد
یک زن که از جان، خاطرت را دوست تر می داشت
هر شب تو را در سایه ی دیوارها گم شد
پاشیده قلبش زیر درد بی پناهی ها
آنقدر که بعد از تو در آوارها گم شد
در صفحه ی تقویم، ردی از تو پیدا نیست
یاد تو در گردابی از تکرارها گم شد
این، «از محبت، خارها گل میشود»، دیگر؛
وارونه شد، این بار گل در خارها گم شد
از مهربانی که به دل باور نمی کردی
چه آرزوهایی که در انکارها گم شد!
آرزو حاجی خانی
از مهربانی ها مرا محجوب می کردی
حال مرا از عشق، پر آشوب می کردی
با تو نشستن، هر چه که ساده تر است، خوشتر
با خنده ات، هر لحظه را مطلوب می کردی
حرفی برای دلخوشی که خواستم، گفتی
چون با صدایت هم مرا مجذوب می کردی
در شعله ی پیراهنِ خود، ریز علی داری
هر آرزو را در دلت سرکوب می کردی
از خاطراتت، گریه ها را هم سهیمم کن
با این روش ،حال مرا هم خوب می کردی
خود را تکانی دادی و عطر از تو می پاشید
زیباتر از اینکه مرا مصلوب می کردی!
آرزو حاجی خانی
دست مرا تا می پرم از جوب می گیری
با سادگی دلگرمی ات را خوب می گیری
روزی به چشمانت، دلم را سخت فاتح باش
تا در نگاهت، غمزه از مغلوب می گیری
در ماجرای وسوسه ها، اشتباه این بود
دقت نکردی سیب را مرغوب می گیری
یک جور استدلال کن، مومن شوم بر عشق
تا در دل خود، عشق را محجوب می گیری
آرامشت را کودکانه از دل تنگت
از آرزوی ساده و محبوب می گیری
در محضر معشوق، اجابت نیست، باور کن،
تا حاجتت را می کنی سرکوب، می گیری
عمری پی دیوانه را در انتظاری گرم
از عشق چون آباده ی مخروب می گیری
آرزو حاجی خانی
دیوانگی های مرا مکتوب می فهمی
این نامه را در کاغذ مرغوب می فهمی
لحن بیانم را برای دوستت دارم
در نغمه های دلکش و مطلوب می فهمی
چون رودی از حسم که طغیان می کند در تو
این قصه را از عشقِ دل آشوب می فهمی
سمت تو می ریزد تمام رودها، هر شب
رویایی از یک ساحل مرطوب، می فهمی؟
وقتی هوای کوچه، باران می زند در تو
حس می کنم تنهایی ام را خوب می فهمی
تازه شروع بی قراری های فردا را
بعد از قرارِ یک شبِ محبوب، می فهمی!
جور دلت را می کشم، تا هر کجا باشد
من را به چشم عاشق مصلوب می فهمی
آرزو حاجی خانی
عشق تو را از آه های صبحدم دارم
یعنی که در هر بی قراری، شوق هم دارم
شبهای بارانی بندرگاه می دانند
چه یادهایی از تو در تنهایی ام دارم
در پشت بند لحظه ی دلتنگی ات هر شب
یک ساحل از چشمان باران زات نم دارم
هر جا که باشم، غصه ام را از تو می گیرم
این روزها تا دل بخواهد از تو غم دارم
این روزها حتی نگاهت، کارسازم نیست
تا فکرهای بی سر و ته در سرم دارم
آرامشم دیگر برایت گریه کردن نیست
دیگر درونم فندک و باروت کم دارم
هر جا تو باشی، دل به دریا می زنم آنجا
عشق تو را تا دل به دریا می زنم ، دارم
آرزو حاجی خانی
امشب اگر از چشم مستت، شهر آرام است
با من صدای خنده هایت خفته بر جام است
پیشت نشستم، روبرو دلگرم از بودن...
از حرفهایم که برای گفتگو خام است
با هر تعلل در نگاهت، داغ تر شد عشق
تا انتهای شب، مرا یخ کرده، این شام است
برگ دلم در برگریزان های طوفانی
مثل کبوتر بچه ای افتاده از بام است
آنقدر آغوش تو اینجا، گرم و دلباز است
حس می کنم دل، توی آزادیِ یک دام است
نگذار از ماه نگاهت دست بردارم
در چشم تو، دیگر پلنگ وحشی ات رام است
دل بسته بودم که مرا دیوانه هم کردی
روزی که گفتی پای دل، یک عشقِ ناکام است
دلشوره های رفتنت در سالها درد است
از من به تو، این فاصله تنها به یک گام است
آرزو حاجی خانی
لبخند تو کافیست تا دل را دهم تسکین
طوری بخندی و دعاهایم شود آمین
گرم نگاهت بودنم، در من بهار آورد
میریخت تکتک بوسه را، میراث! فروردین
عشق تو زیبا بود، دیدم شعر میخواندی
تا کودکیات میدوید از دامنم پُرچین
آن سالها، حال و هوای تازهای دل داشت
با یک اشاره میپرید از پلهها پایین
دنبال خوشبختی اگر در عشق میگردی
خواب وفاداری برایت میشود سنگین
بین من و تو آرزوهاییست رمزآلود
دور و برمان چشمهای مردمان، بدبین
انسان اگر باشی، تو را دیوانه میبینند
آنقدر که از دلخوشی هم میشوی غمگین
شیطان چشمانت، برایم معبد عشق است
توجیه کن با عشق اگر فردا شدی بیدین
بگذار گم باشد، نگاهت در دل شبهام
در فکر من تا مانده هر رویایمان، شیرین
شبهای قدرم پشت سر آمد، خدایا هیچ،
کاری به میل من نکردی و دعاها هیچ…
دل، حرف اول را پس از دیوانگی میزد
اما رسید ایمانمان، از عاشقی تا هیچ
یکبار اگر تسلیم دل باشی، مرا کافیست
بگذار تا تو خوبتر باشی، ولی ما هیچ
یکبار اگر تسلیم دل باشم، تو را کافیست؟
در پاسخ من گفته بودی: یا همه یا هیچ
گفتی: اگر کامل نباشی، نیستم در عشق
جز اینکه ماندی در خودت، دلسرد و تنها هیچ
هر شب پس از دل بیقراریها، چه میخواهی
با اشکهایت، داده بودی پاسخم را: هیچ
خوابیده پشتِ “یا همه یا هیچ”، شیطانی
یعنی بگویی مهربانیهایِ حوا، هیچ!
در اوج طوفان دلم، قلب تو آرام است
مانند موج ساحلت، در چشم دریا، هیچ
حد وسط را میگرفتی، عشق قدرت داشت
چون شعلهای خاموش ماند اینجا و آنجا هیچ
این روزها هم میرود، چون انتظاری گرم
یک دوستت دارم بگو، رد شو و فردا هیچ
آرزو حاجی خانی
عشق از نگاهت بر دلم، شبهاست تابیده
هر قند لبهایت به من با چای چسبیده
هر آرزویی کرده ای، پایان خوش دارد
دنیا برای قلبمان، با جاش چرخیده
آغوش تو در خستگی های پس از رفتن
نیلوفری زیباست در مرداب روییده
یادی نکردیم آنقدَر از روزهای ِخوب
از فکرمان هم خاطرات عشق، پاشیده
دستت به روی گونه های خیس، دلگرمی ست
در لحظه هایی که هوای عشق باریده...
آرزو حاجی خانی
این همه جام نگاهت، ریخت از جان، باده ها...
می برد دیوانگی را در دل سجاده ها
هر چه بد دیدیم گفتیم از وفای عشق بود
ناله از ویرانه بر خیزد نه از آباده ها
این همه که از قل و زنجیر عشقت رسته ای
من هم از عشقت کشیدم منت قلاده ها...
رفته باشی هم از اینجا، بی خیالت نیستم
دیده ام داغ تو را در سینه ی دلداده ها
عشق دارد می رباید، آرزوهای مرا
محو کن یاد مرا از هر کجای جاده ها
دوست داری در هوای دل، کدامین شور را
گفته بودی، از لبانت نغمه، فوق العاده ها
آرزو حاجی خانی